مقدمه:

       امام علی ‌بن موسی‌الرضا (علیه السلام) هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام می‌باشند.

ایشان در سن 35 سالگی عهده‌دار مسئولیت امامت و رهبری شیعیان گردیدند و حیات ایشان مقارن بود با خلافت خلفای عباسی که سختی‌ها و رنج بسیاری را بر امام رواداشتند و سر انجام مأمون عباسی ایشان را در سن 55 سالگی به شهادت رساند. در این نوشته به طور خلاصه، بعضی از ابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی می‌نماییم.

 

نام، لقب و کنیه امام:

     نام مبارک ایشان علی و کنیه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترین لقب ایشان "رضا" به معنای "خشنودی" می‌باشد. امام محمد تقی (علیه السلام) امام نهم و فرزند ایشان سبب نامیده شدن آن حضرت به این لقب را اینگونه نقل می‌فرمایند: "خداوند او را رضا لقب نهاد زیرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمین از او خشنود بوده‌اند و ایشان را برای امامت پسندیده‌اند و همینطور (به خاطر خلق و خوی نیکوی امام) هم دوستان و نزدیکان و هم دشمنان از ایشان راضی و خشنود بود‌ند."

     یکی از القاب مشهور حضرت "عالم آل محمد" است. این لقب نشانگر ظهور علم و دانش ایشان می‌باشد. جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خویش، بویژه علمای ادیان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بیرون آمد دلیل کوچکی بر این سخن است، که قسمتی از این مناظرات در بخش "جنبه علمی امام" آمده است. این توانایی و برتری امام، در تسلط بر علوم یکی از دلایل امامت ایشان می‌باشد و با تأمل در سخنان امام در این مناظرات، کاملاً این مطلب روشن می‌گردد که این علوم جز از یک منبع وابسته به الهام و وحی نمی‌تواند سرچشمه گرفته باشد.


 

 

 

 

پدر و مادر امام:

      پدر بزرگوار ایشان امام موسی کاظم (علیه السلام) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال 183 ﻫ.ق. به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند و مادر گرامیشان "نجمه" نام داشت.

 

تولد امام:

      حضرت رضا (علیه السلام) در یازدهم ذیقعدﺓ الحرام سال 148 هجری در مدینه منوره دیده به جهان گشودند. از قول مادر ایشان نقل شده است که: "هنگامی‌که به حضرتش حامله شدم به هیچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمی‌کردم و وقتی به خواب می‌رفتم، صدای تسبیح و تمجید حق تعالی و ذکر "لااله‌الاالله" را از شکم خود می‌شنیدم، اما چون بیدار می‌شدم دیگر صدایی بگوش نمی‌رسید. هنگامی‌که وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را تکان می‌داد؛ گویی چیزی می‌گفت."(2)

     نظیر این واقعه، هنگام تولد دیگر ائمه و بعضی از پیامبران الهی نیز نقل شده است، از جمله حضرت عیسی که به اراده الهی در اوان تولد، در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند که شرح این ماجرا در قرآن کریم آمده است.(3)

 

زندگی امام در مدینه:

      حضرت رضا (علیه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدینه زادگاهشان، ساکن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرینشان به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی می‌پرداختند. مردم مدینه نیز بسیار امام را دوست می‌داشتند و به ایشان همچون پدری مهربان می‌نگریستند. تا قبل از این سفر، با اینکه امام بیشتر سالهای عمرش را در مدینه گذرانده بود، اما در سراسر مملکت اسلامی پیروان بسیاری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.

       امام در گفتگویی که با مأمون درباره ولایت عهدی داشتند، در این باره این گونه می‌فرمایند: "همانا ولایت عهدی هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود و اگر از کوچه‌های شهر مدینه عبور می‌کردم، عزیرتر از من کسی نبود. مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من می‌آوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او را برآورده سازم مگر اینکه این کار را انجام می‌دادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مى‌نگریستند."

 

امامت حضرت رضا (علیه السلام):

     امامت و وصایت حضرت رضا (علیه السلام) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان و رسول اکرم (صلی الله و علیه و اله) اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (علیه السلام) بارها در حضور مردم ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرفی کرده بودند که به نمونه‌ای از آنها اشاره می‌نماییم.

     یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام) می‌گوید: «ما شصت نفر بودیم که موسی بن‌جعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست او بود. فرمود: "آیا می‌دانید من کیستم؟" گفتم: "تو آقا و بزرگ ما هستی." فرمود: "نام و لقب من را بگویید." گفتم: "شما موسی بن جعفر بن محمد هستید." فرمود: "این که با من است کیست؟" گفتم: "علی بن موسی بن جعفر." فرمود: "پس شهادت دهید او در زندگانی من وکیل من است و بعد از مرگ من وصی من می‌باشد."»(4) در حدیث مشهوری نیز که جابر از قول نبى ‌اکرم نقل می‌کند امام رضا (علیه السلام)به عنوان هشتمین امام و وصی پیامبر معرفی شده‌اند. امام صادق (علیه السلام) نیز مکرر به امام کاظم می‌فرمودند که "عالم‌ آل محمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو می‌باشد."

 

اوضاع سیاسی:

     مدت امامت امام هشتم در حدود بیست سال بود که می‌توان آن را به سه بخش جداگانه تقسیم کرد:

 ده سال اول امامت آن حضرت، که همزمان بود با زمامداری هارون.

1- پنج سال بعد از‌ آن که مقارن با خلافت امین بود.

2- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار که مصادف  با خلافت مأمون و تسلط  او  بر   قلمرو اسلامی آن روز بود.

      مدتی از روزگار زندگانی امام رضا (علیه السلام) همزمان با خلافت هارون الرشید بود. در این زمان است که مصیبت دردناک شهادت پدر بزرگوارشان و دیگر مصیبت‌های اسفبار برای علویان (سادات و نوادگان امیرالمؤمنین) واقع شده است. در آن زمان کوشش‌های فراوانی در تحریک هارون برای کشتن امام رضا (علیه السلام) می‌شد تا آنجا که در نهایت هارون تصمیم بر قتل امام گرفت؛ اما فرصت نیافت نقشه خود را عملی کند. بعد از وفات هارون فرزندش امین به خلافت رسید. در این زمان به علت مرگ هارون ضعف و تزلزل بر حکومت سایه افکنده بود و این تزلزل و غرق بودن امین در فساد و تباهی باعث شده بود که او و دستگاه حکومت، از توجه به سوی امام و پیگیری امر ایشان بازمانند. از این رو می‌توانیم این دوره را در زندگی امام دوران آرامش بنامیم.

      اما سرانجام مأمون عباسی توانست برادر خود امین را شکست داده و او را به قتل برساند و لباس قدرت را به تن نماید و توانسته بود با سرکوب شورشیان فرمان خود را در اطراف و اکناف مملکت اسلامی جاری کند. وی حکومت ایالت عراق را به یکی از عمال خویش واگذار کرده بود و خود در مرو اقامت گزید و فضل ‌بن ‌سهل را که مردی بسیار سیاستمدار بود، وزیر و مشاور خویش قرار داد. اما خطری که حکومت او را تهدید می‌کرد علویان بودند که بعد از قرنی تحمل شکنجه و قتل و غارت، اکنون با استفاده از فرصت دو دستگی در خلافت، هر یک به عناوین مختلف در خفا و آشکار عَلم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازی حکومت عباسی بودند؛ به علاوه آنان در جلب توجه افکار عمومی مسلمین به سوی خود، و کسب حمایت آنها موفق گردیده بودند و دلیل آشکار بر این مدعا این است که هر جا علویان بر ضد حکومت عباسیان قیام و شورش می‌کردند، انبوه مردم از هر طبقه دعوت آنان را اجابت کرده و به یاری آنها بر می‌خواستند و این، بر اثر ستم‌ها و نارواییها و انواع شکنجه‌های دردناکی بود که مردم و بخصوص علویان از دستگاه حکومت عباسی دیده بودند. از این رو مأمون درصدد بر آمده بود تا موجبات برخورد با علویان را برطرف کند. بویژه که او تصمیم داشت تشنجات و بحران‌هایی را که موجب ضعف حکومت او شده بود از میان بردارد و برای استقرار پایه‌های قدرت خود، محیط را امن و آرام سازد. لذا با مشورت وزیر خود فضل بن سهل تصمیم گرفت تا دست به خدعه‌ای بزند. او تصمیم گرفت تا خلافت را به امام پیشنهاد دهد و خود از خلافت به نفع امام کناره‌گیری کند، زیرا حساب می‌کرد نتیجه از دو حال بیرون نیست، یا امام می‌پذیرد و یا نمی‌پذیرد و در هر دو حال برای خود او و خلافت عباسیان، پیروزی است. زیرا اگر بپذیرد ناگزیر، بنابر شرطی که مأمون قرار می‌داد ولایت عهدی آن حضرت را خواهد داشت و همین امر مشروعیت خلافت او را پس از امام نزد تمامی گروه‌ها و فرقه‌های مسلمانان تضمین می‌کرد. بدیهی است برای مأمون آسان بود در مقام ولایتعهدی بدون این که کسی آگاه شود، امام را از میان بردارد تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت علویان با خشنودی به حکومت می‌نگریستند و شیعیان خلافت او را شرعی تلقی می‌کردند و او را به عنوان جانشین امام می‌پذیرفتند. از طرف دیگر چون مردم حکومت را مورد تایید امام می‌دانستند لذا قیامهایی که بر ضد حکومت می‌شد جاذبه و مشروعیت خود را از دست می‌داد.

      او می‌اندیشید اگر امام خلافت را نپذیرد ایشان را به اجبار ولیعهد خود می‌کند که در اینصورت بازهم خلافت و حکومت او در میان مردم و شیعیان توجیه می‌گردد و دیگر اعتراضات و شورشهایی که به بهانه غصب خلافت و ستم، توسط عباسیان انجام می‌گرفت دلیل و توجیه خود را از دست می‌داد و با استقبال مردم و دوستداران امام مواجه نمی‌شد. از طرفی او می‌توانست امام را نزد خود ساکن کند و از نزدیک مراقب رفتار امام و پیروانش باشد و هر حرکتی از سوی امام و شیعیان ایشان را سرکوب کند. همچنین او گمان می‌کرد که از طرف دیگر شیعیان و پیروان امام، ایشان را به خاطر نپذیرفتن خلافت در معرض سئوال و انتقاد قرار خواهند داد و امام جایگاه خود را در میان دوستدارانش از دست می‌دهد.

 

سفر به سوی خراسان:

      مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده چند تن از مأموران مخصوص خود را به مدینه، خدمت حضرت رضا (علیه السلام) فرستاد تا حضرت را به اجبار به سوی خراسان روانه کنند. همچنین دستور داد حضرتش را از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشد، بیاورند. مسیر اصلی در آن زمان راه کوفه، جبل، کرمانشاه و قم بوده است که نقاط شیعه‌نشین و مراکز قدرت شیعیان بود. مأمون احتمال می‌داد که ممکن است شیعیان با مشاهده امام در میان خود به شور و هیجان آیند و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت مشکلات حکومت چند برابر می‌شد. لذا امام را از مسیر بصره، اهواز و فارس به سوی مرو حرکت داد.ماموران او نیز پیوسته حضرت را زیر نظر داشتند و اعمال امام را به او گزارش می‌دادند.

 

حدیث سلسلة الذهب:

     در طول سفر امام به مرو، هر کجا توقف می‌فرمودند، برکات زیادی شامل حال مردم آن منطقه می‌شد. از جمله هنگامیکه امام در مسیر حرکت خود وارد نیشابور شدند و در حالی که در محملی قرار داشتند از وسط شهر نیشابور عبور کردند. مردم زیادی که خبر ورود امام به نیشابور را شنیده بودند، همگی به استقبال حضرت آمدند. در این هنگام دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی، به همراه گروه‌های بیشماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب را گرفته و عرضه داشتند: "ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند می‌دهیم که رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان، پیامبر خدا، برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد." امام دستور توقف مرکب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گردید. مردم از مشاهده جمال حضرت بسیار شاد شدند به طوری که بعضی از شدت شوق می‌گریستند و آنهایی که نزدیک ایشان بودند، بر مرکب امام بوسه می‌زدند. ولوله عظیمی در شهر طنین افکنده بود به طوری که بزرگان شهر با صدای بلند از مردم می‌خواستند که سکوت نمایند تا حدیثی از آن حضرت بشنوند. تا اینکه پس از مدتی مردم ساکت شدند و حضرت حدیث ذیل را کلمه به کلمه از قول پدر گرامیشان و از قول اجداد طاهرینشان به نقل از رسول خدا و به نقل از جبرائیل از سوی حضرت حق سبحانه و تعالی املاء فرمودند: "کلمه لااله‌الاالله حصار من است پس هر کس آن را بگوید داخل حصار من شده و کسی که داخل حصار من گردد ایمن از عذاب من خواهد بود." سپس امام فرمودند: "اما این شروطی دارد و من، خود، از جمله آن شروط هستم."

      این حدیث بیانگر این است که از شروط اقرار به کلمه لااله‌الاالله که مقوم اصل توحید در دین می‌باشد، اقرار به امامت آن حضرت و اطاعت و پذیرش گفتار و رفتار امام می‌باشد که از جانب خداوند تعالی تعیین شده است. در حقیقت امام شرط رهایی از عذاب الهی را توحید و شرط توحید را قبول ولایت و امامت می‌دانند.

 

 

 

ولایت عهدی:

     باری، چون حضرت رضا (علیه السلام) وارد مرو شدند، مأمون از ایشان استقبال شایانی کرد و در مجلسی که همه ارکان دولت حضور داشتند صحبت کرد و گفت: "همه بدانند من در آل عباس و آل علی (علیه السلام) هیچ کس را بهتر و صاحب حق‌تر به امر خلافت از علی بن موسی رضا (علیه السلام) ندیدم." پس از آن به حضرت رو کرد و گفت: "تصمیم گرفته‌ام که خود را از خلافت خلع کنم و آن را به شما واگذار نمایم." حضرت فرمودند: "اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده جایز نیست که به دیگری ببخشی و اگر خلافت از آن تو نیست، تو چه اختیاری داری که به دیگری تفویض نمایی." مأمون بر خواسته خود پافشاری کرد و بر امام اصرار ورزید. اما امام فرمودند:‌ "هرگز قبول نخواهم کرد." وقتی مأمون مأیوس شد گفت: "پس ولایت عهدی را قبول کن تا بعد از من شما خلیفه و جانشین من باشید." این اصرار مأمون و انکار امام تا دو ماه طول کشید و حضرت قبول نمی‌فرمودند و می‌گفتند: "از پدرانم شنیدم، من قبل از تو از دنیا خواهم رفت و مرا با زهر شهید خواهند کرد و بر من ملائک زمین و آسمان خواهند گریست و در وادی غربت در کنار هارون ‌الرشید دفن خواهم شد." اما مأمون بر این امر پافشاری نمود تا آنجاکه مخفیانه و در مجلس خصوصی حضرت را تهدید به مرگ کرد. لذا حضرت فرمودند: "اینک که مجبورم، قبول می‌کنم به شرط آنکه کسی را نصب یا عزل نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور بر بساط خلافت نظر داشته باشم." مأمون با این شرط راضی شد. پس از آن حضرت، دست را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: "خداوندا! تو می‌دانی که مرا به اکراه وادار نمودند و به اجبار این امر را اختیار کردم؛ پس مرا مؤاخذه نکن همان گونه که دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را هنگام قبول ولایت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نکردی. خداوندا، عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نیست مگر از جانب تو، پس به من توفیق ده که دین تو را برپا دارم و سنت پیامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا که تو نیکو مولا و نیکو یاوری هستی."

 

جنبه علمی امام:

     مأمون که پیوسته شور و اشتیاق مردم نسبت به امام و اعتبار بی‌همتای امام را در میان ایشان می‌دید می‌خواست تا این قداست و اعتبار را خدشه‌دار سازد و از جمله کارهایی که برای رسیدن به این هدف انجام داد تشکیل جلسات مناظره‌ای بین امام و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنیا بود، تا آنها با امام به بحث بپردازند، شاید بتوانند امام را از نظر علمی شکست داده و وجهه علمی امام را زیر سوال ببرند که  شرح یکی از این مجالس را می‌آوریم:

     "برای یکی از این مناظرات، مأمون فضل بن سهل را امر کرد که اساتید کلام و حکمت را از سراسر دنیا دعوت کند تا با امام به مناظره بنشینند. فضل نیز اسقف اعظم نصاری، بزرگ علمای یهود، روسای صابئین (پیروان حضرت یحیی)، بزرگ موبدان زرتشتیان و دیگر متکلمین وقت را دعوت کرد. مأمون هم آنها را به حضور پذیرفت و از آنها پذیرایی شایانی کرد و به آنان گفت: "دوست دارم که با پسر عموی من (مأمون از نوادگان عباس عموی پیامبر است که ناگزیر پسر عموی امام می‌باشد.) که از مدینه پیش من آمده مناظره کنید." صبح روز بعد مجلس آراسته‌ای تشکیل داد و مردی را به خدمت حضرت رضا (علیه السلام) فرستاد و حضرت را دعوت کرد. حضرت نیز دعوت او را پذیرفتند و به او فرمودند: "آیا می‌خواهی بدانی که مأمون کی از این کار خود پشیمان می‌شود." او گفت: "بلی فدایت شوم." امام فرمودند: "وقتی مأمون دلایل مرا بر رد اهل تورات از خود تورات و بر اهل انجیل از خود انجیل و از اهل زبور از زبورشان و بر صابئین بزبان ایشان و بر آتش‌پرستان بزبان فارسی و بر رومیان به زبان رومی‌شان بشنود و ببیند که سخنان تک ‌تک اینان را رد کردم و آنها سخن خود را رها کردند و سخن مرا پذیرفتند آنوقت مأمون می‌فهمد که توانایی کاری را که می‌خواهد انجام دهد ندارد و پشیمان می‌شود و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم." سپس حضرت به مجلس مأمون تشریف ‌فرما شدند و با ورود حضرت، مأمون ایشان را برای جمع معرفی کرد و سپس گفت: "دوست دارم با ایشان مناظره کنید." حضرت رضا (علیه السلام) نیز با تمامی آنها از کتاب خودشان درباره دین و مذهبشان مباحثه نمودند. سپس امام فرمود: "اگر کسی در میان شما مخالف اسلام است بدون شرم و خجالت سئوال کند." عمران صایی که یکی از متکلمین بود از حضرت سؤالات بسیاری کرد و حضرت تمام سؤالات او را یک به یک پاسخ گفتند و او را قانع نمودند. او پس از شنیدن جواب سؤالات خود از امام، شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد و با برتری مسلم امام، جلسه به پایان رسید و مردم متفرق شدند. روز بعد حضرت، عمران صایی را به حضور طلبیدند و او را بسیار اکرام کردند و از آن به بعد عمران صایی خود یکی از مبلغین دین مبین اسلام گردید.

     رجاء ابن ضحاک که از طرف مأمون مامور حرکت دادن امام از مدینه به سوی مرو بود، می‌گوید: «آن حضرت در هیچ شهری وارد نمی‌شد مگر اینکه مردم از هر سو به او روی می‌آوردند و مسائل دینی خود را از امام می‌پرسیدند. ایشان نیز به آنها پاسخ می‌گفت و احادیث بسیاری از پیامبر خدا و حضرت علی (علیه السلام) بیان می‌فرمود. هنگامی که از این سفر بازگشتم نزد مأمون رفتم. او از چگونگی رفتار امام در طول سفر پرسید و من نیز آنچه را در طول سفر از ایشان دیده بودم بازگو کردم. مأمون گفت: "آری، ای پسر ضحاک! ایشان بهترین، داناترین و عابدترین مردم روی زمین است."»

 

اخلاق و منش امام:

     خصوصیات اخلاقی و زهد و تقوای آن حضرت به گونه‌ای بود که حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. با مردم در نهایت ادب تواضع و مهربانی رفتار می‌کرد و هیچ گاه خود را از مردم جدا نمی‌نمود.

    یکی از یاران امام می‌گوید: "هیچ گاه ندیدم که امام رضا (علیه السلام) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که می‌توانست نیازش را برآورده سازد رد نمی‌کرد در حضور دیگری پایش را دراز نمی‌فرمود. هرگز ندیدم به کسی از خدمتکارانش بدگویی کند. خنده او قهقهه نبود بلکه تبسم می‌فرمود. چون سفره غذا به میان می‌آمد، همه افراد خانه حتی دربان و مهتر را نیز بر سر سفره خویش می‌نشاند و آنان همراه با امام غذا می‌خوردند. شبها کم می‌خوابید و بسیاری از شبها را به عبادت می‌گذراند. بسیار روزه می‌گرفت و روزه سه روز در ماه را ترک نمی‌کرد. کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت. بیشتر در شبهای تاریک، مخفیانه به فقرا کمک می‌کرد."(5) یکی دیگر از یاران ایشان می‌گوید: "فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسی بود. لباس او در خانه درشت و خشن بود، اما هنگامی که در مجالس عمومی شرکت می‌کرد، خود را می‌آراست (لباسهای خوب و متعارف می‌پوشید).(6) شبی امام میهمان داشت، در میان صحبت چراغ ایرادی پیدا کرد، میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، اما امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود: "ما گروهی هستیم که میهمانان خود را به کار نمی‌گیریم."(7)

     شخصی به امام عرض کرد: "به خدا سوگند هیچکس در روی زمین از جهت برتری و شرافت اجداد، به شما نمی‌رسد." امام فرمودند:" تقوی به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار، آنان را بزرگوار ساخت."(8)

      مردی از اهالی بلخ می‌گوید: "در سفر خراسان با امام رضا (علیه السلام) همراه بودم. روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگزاران حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ایشان غذا بخورند. من به امام عرض کردم: "فدایت شوم بهتر است اینان بر سفره‌ای جداگانه بنشینند." امام فرمود: "ساکت باش، پروردگار همه یکی است. پدر و مادر همه یکی است و پاداش هم به اعمال است."(9)

      یاسر، خادم حضرت می‌گوید: «امام رضا (علیه السلام) به ما فرموده بود: "اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما مشغول غذا خوردن بودید بر نخیزید تا غذایتان تمام شود. به همین جهت بسیار اتفاق می‌افتاد که امام ما را صدا می‌کرد و در پاسخ او می‌گفتند: "به غذا خوردن مشغولند." و آن گرامی می‌فرمود: "بگذارید غذایشان تمام شود."»(10)

      یکبار غریبی خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت: "من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم. از حج بازگشته‌ام و خرجی راه را تمام کرده‌ام اگر مایلید مبلغی به من مرحمت کنید تا خود را به وطنم برسانم و در آنجا معادل همان مبلغ را صدقه خواهم داد زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند مانده‌ام." امام برخاست و به اطاقی دیگر رفت و از پشت در دست خویش را بیرون آورد و فرمود: "این دویست دینار را بگیر و توشه راه کن و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه دهی."

      آن شخص نیز دینارها را گرفت و رفت. از امام پرسیدند: "چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینارها نبیند؟" فرمود: "تا شرمندگی نیاز و سوال را در او نبینم."(11)

      امامان معصوم و گرامی ما در تربیت پیروان و راهنمایی ایشان تنها به گفتار اکتفا نمی‌کردند و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ویژه ای مبذول می‌داشتند.

 یکی از یاران امام رضا (علیه السلام) می‌گوید: «روزی همراه امام به خانه ایشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنایی بودند. امام در میان آنها غریبه‌ای دید و پرسید: "این کیست؟" عرض کردند: "به ما کمک می‌کند و به او دستمزدی خواهیم داد." امام فرمود: "مزدش را تعیین کرده‌اید؟" گفتند: "نه هر چه بدهیم می‌پذیرد." امام برآشفت و به من فرمود: "من بارها به اینها گفته‌ام که هیچکس را نیاورید مگر آنکه قبلا مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد، کاری انجام می‌دهد، اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان می‌کند مزدش را کم داده‌ای ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کرده‌ای و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی، هر چند کم و ناچیز باشد؛ می‌فهمد که بیشتر پرداخته‌ای و سپاسگزار خواهد بود."»(12)

      خادم حضرت می‌گوید: «روزی خدمتکاران میوه‌ای می‌خوردند. آنها میوه را به تمامی نخورده و باقی آنرا دور ریختند. حضرت رضا (علیه السلام) به آنها فرمود: "سبحان الله اگر شما از آن بی‌نیاز هستید، آنرا به کسانی که بدان نیازمندند بدهید."»

 

مختصری از کلمات حکمت‌آمیز امام:

      امام فرمودند: "دوست هر کس عقل اوست و دشمن هر کس جهل و نادانی و حماقت است."

      امام فرمودند: "علم و دانش همانند گنجی می‌ماند که کلید آن سؤال است، پس بپرسید. خداوند شما را رحمت کند زیرا در این امر چهار طایفه دارای اجر می‌باشند: 1- سؤال کننده 2- آموزنده 3- شنونده 4- پاسخ دهنده."

      امام فرمودند: "مهرورزی و دوستی با مردم نصف عقل است."

      امام فرمودند: "چیزی نیست که چشمانت آنرا بنگرد مگر آنکه در آن پند و اندرزی است."

       امام فرمودند: "نظافت و پاکیزگی از اخلاق پیامبران است."

 

 

ویژگیهاى زندگى امام رضـا (ع)

 

      بـعـد از امـام مـوسى بن جعفر (علیه السلام ) مقام امامت به پسرش  حضرت ابوالحسن على  بـن  مـوسـى  الرّضـــا  (عـلیـه السـلام )  رسـیـد،  چـرا  کـه او در فـضـایل سرآمد همه برادران و افراد خانواده اش بود و در علم و پرهیزکارى بر دیگران برترى داشت و همه شیعه و سنّى بر برترى او اتفاق نظر دارند و همگان آن حضرت را به تفوّق بر دیگران در جهت علم و فضایل معنوى می شناسند.

     بـه علاوه پدر بزرگوارش امام کاظم  (علیه السلام ) بر  امامت  او  بعد از خودش تصریح فرموده و اشاراتى نموده که درباره هیچیک از برادران و افراد خانواده او، چنین تصریح و اشاراتى ننموده است.

     حـضـرت رضـا (عـلیـه السلام ) به سال 148 هجرى (یازدهم ذیقعده یا ...)  در مدینه چشم بـه ایـن جـهـان گـشـود، و  در طـوس  خـراسـان در  مـاه  صـفـر سال 203 هجرى در سنّ 55 سالگى از دنیا رفت.

     مـادر آن حـضـرت ((اُمّ الْبَنین )) نام داشت که اُمّ ولد بود. مدّت امامت او و مدّت سرپرستى او از اُمّت ، بعد از پدرش ، بیست سال بود.

 

چند نمونه از دلایل امامت حضرت رضا (ع)

 

      1- تـصـریح و اشارات امام کاظم  (علیه السلام ) بر  امامت  حضرت رضا  (علیه السلام )؛ ایـن مـطـلب را جمع کثیرى نقل کرده اند از جمله از اصحاب نزدیک و مورد اطمینان  و  صاحبان  عـلم  و  تـقـوا  و  فـقـهـاى  شـیـعـیـان  (امـام کـاظـم  (عـلیـه السـلام ) ) کـه بـه نقل آن پرداخته اند، عبارتند از:

داوود بـن کـثـیـر  رِقـّى ،  محمّد  بن  اسحاق  بن  عمّار،  علىّ بن  یقطین ،   نعیم قابوسى و افراد  دیگر که ذکر آنان به طول مى انجامد..

     داوود رِقـّى  مـى گـویـد: بـه ابـاابـراهـیـم  (امام کاظم  (علیه السلام ) )  عرض  کردم : فـدایـت شـوم ! سـنّ و سـالم زیـاد شـده و پـیر شده ام ، دستم را بگیر و از آتش دوزخ مرا نجات بده ، بعد از تو صاحب  اختیار ما  (یعنى امام ما)  کیست ؟   آن حـضـرت اشـاره بـه پسرش  امام رضا  (علیه السلام )  کرد و فرمود: ((هذا صاحِبُکُمْ مِنْ بَعْدِى ؛)) امام شما بعد از من این پسرم مى باشد.

 

      2 ـ ((مـحـمـّد بـن اسـحـاق )) مـى گـویـد: بـه ابـوالحـسـن اوّل  (امـام   کـاظـم (علیه السلام) ) عرض کردم : آیا مرا به کسى که دینم را از  او بگیرم ،   راهنمایى نمى کنى ؟ در پـاسـخ فـرمـود:  (آن راهـنـمـا) ایـن  پسرم  على  (علیه  السلام ) است. روزى پدرم (امام صادق (علیه السلام ) ) دستم  را گرفت و  کنار  قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بـرد و بـه مـن فـرمـود: ((پسر جان !  خداوند  متعال (در قرآن )  مى فرماید: ((... اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَلِیفَة ...))؛ من در  روى  زمین جانشین و حاکمى قرار خواهم داد ، خداوند  وقتى  سخنى  مى گوید  و  وعده اى مى دهد، به آن وفا مى کند.))

      3 ـ ((نـعـیم بن صحاف )) مى گوید: من و هشام بن حَکَم و علىّ بن یقطین در بغداد بودیم ، عـلى بـن یـقـطـیـن گـفـت : در حـضـور عبد صالح (امام کاظم  (علیه السلام ) ) بودم، به من فـرمـود:((اى عـلى بـن یـقطین ! این على ، سرور فرزندان من است ، بدان که من کُنیه خودم (یعنى ابوالحسن) را به او عطا کردم.))

      4ـ ((نـعـیـم قـابـوسـى  ))   مـى گـویـد :  امـام   کـاظـم   (عـلیه   السلام ) فرمود:((پسرم على ، بزرگترین فرزند و برگزیده ترین فرزندانم و محبوبترین آنان در نزدم مى باشد و او بـه جفر مى نگرد و هیچ کس جز پیامبر یا وصىّ پیامبر به جفر نمى نگر.))

 

نمونه اى از فضایل امام رضـا (ع)

 

     ((غـفـارى )) مـى گـویـد: مـردى از دودمـان ((ابـورافـع )) آزاد کـرده رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) کـه نـام او را ((فـلان )) مـى گـفـتند، مبلغى  پول از من طلب داشت و آن را از من مى خواست و اصرار مى کرد که طلبش  را بپردازم (ولى مـن پـول نـداشـتـم تـا قـرضـم را ادا کـنـم نـمـاز صـبـح را در مـسـجـد  رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) در مـدیـنه خواندم ، سپس حرکت کردم  که به حـضـور حـضرت رضا (علیه السلام ) که در آن وقت در ((عُرَیض ))  (یک  فرسخى مدینه ) تـشـریـف داشـت ، بروم ، همینکه نزدیک درِ خانه آن حضرت رسیدم دیدم او سوار بر الاغى اسـت و پیراهن و ردایى پوشیده است (و مى خواهد به جایى برود) تا او را دیدم ، شرمگین  شدم  (که  حاجتم را  بگویم) وقـتـى  آن  حـضـرت  به  من رسید، ایستاد و به  من  نگاه  کرد و من بر او سلام کردم با  توجّه بـه ایـنـکـه  مـاه رمـضـان بود (و من روزه بودم ) به حضرت (علیه السلام ) عرض کردم : دوست شما (( فلان )) مبلغى از من طلب دارد به خدا مرا  رسوا  کرده (و  من  مالى  ندارم  که طلب او را بپردازم.)

     غـفـارى مـى گوید: من پیش خود فکر مى کردم که امام رضا (علیه السلام ) به ((فلان )) دسـتـور دهد که (فعلاً) طلب خود را از من مطالبه نکند، با توجّه به  اینکه به امام (علیه السلام ) نگفتم که او چقدر از  من  طلبکار است  و از  چیز دیگر  نیز نامى نبردم.

     امام رضا (علیه السلام ) (که عازم جایى بود) به من فرمود بنشین (و  در  خانه باش ) تا بازگردم . من در آنجا ماندم تا مغرب شد و نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم ، سینه ام تـنگ شد مى خواستم به خانه ام بازگردم ، ناگهان دیدم امام  رضا (علیه السلام ) آمد و عـدّه اى از مـردم در اطـرافـش بـودنـد و درخـواسـت کـمـک از آن بـزرگـوار مى کردند و آن حضرت به آنان کمک مى کرد،سپس وارد خانه شد، پس از اندکى از خانه بیرون آمد و مرا طلبید، برخاستم و با آن حضرت وارد خانه شدیم ،

 او نشست و من نیز در کنارش  نشستم و  مـن  از  ((ابـن مـسیّب رئیس مدینه)) سخن به میان آوردم و بسیار مى شد  که من  درباره ابن مسیّب  نزد  آن  حضرت سخن مى گفتم ، وقتى که سخنم تمام شد، فرمود:((به گمانم هنوز افطار نکرده اى))

عـرض کـردم : آرى افـطـار نکرده ام . غذایى  طلبید و  جلو من  گذارد و به  غلامش دستور داد که با هم آن غذا را بخوریم ، من و آن غلام از آن غذا خوردیم ، وقتى که دست از غذا کشیدیم ، فرمود تشک را بلند کن و آنچه  در زیر آن است  براى  خود بردار)) تـشک را بلند کردم و  دینارهایى دیدم ،  آنها را  برداشتم و  در  آستین  خود گذاردم (یعنى در جیب آستینم نهادم ) سپس امام رضا (علیه السلام ) به چهار نفر از غلامان خود دستور داد که همراه من باشند تا مرا به  خانه ام  برسانند بـه  امـام رضـا (عـلیـه السـلام ) عـرض  کـردم  : فدایت  گردم !  قراولان  (( ابن  مسیب  امیر مدینه )) در راه هستند و من دوست ندارم آنان مرا با غلامان شما بنگرند.

 فـرمـود:((راسـت گـفتى ، خدا  تو  را  به  راه  راست  هدایت  کند )) ،  به  غلامان فرمود:((همراه من بـیایند و هرکجا که من خواستم ، برگردند)) غلامان  همراه  من آمدند، وقتى که نزدیک خانه ام رسـیدم و اطمینان یافتم ، آنان را برگرداندم ، سپس به خانه ام رفتم (شب بود) چراغ خـواسـتـم ،چـراغ  آوردند به  دینارها  نگاه  کردم ، دیدم 48 دینار است و آن مرد طلبکار، 28 دیـنـار از من  طلب  داشت  ودر  میان  آن دینارها، یک دینار بود که مى درخشید، آن را  نزدیک  نور چـراغ  بـردم دیـدم روى آن

با خط روشن نوشته است :((آن مرد، 28 دینار  از تو  طلب دارد،  بقیه دینارها  مال خودت باشد)) سـوگـنـد بـه خـدا! خـودم نمى دانستم (و فراموش کرده بودم ) که او چقدر از من طلب دارد.

      روایـات در ایـن راسـتا بسیار است که شرح و نقل آنها در این کتاب که بنایش بر اختصار است به طول مى انجامد

 

ماجراى شهادت حضرت رضـا (ع)

 

     وقـتـى کـه حـضـرت رضـا  (عـلیـه السـلام ) بـه  سـال  دویـسـت  هـجـرى ،  به دعوت ماءمون نـاگـزیـر از مـدیـنـه بـه خـراسـان آمـد، حـدود سـه سال آخر عمرش را در دستگاه ماءمون (هفتمین خلیفه عبّاسى)  گذراند.  حـضرت رضا  (علیه السلام ) در خلوت ، ماءمون را  بسیار موعظه و  نصیحت   مى کرد  و   او  را  از   عذاب   خدا مى ترساند و ارتکاب خلاف را از او زشت مى شمرد و ماءمون در ظاهر، گفتار امـام رضـا (عـلیـه السـلام ) را مـى پـذیـرفـت ولى در بـاطن آن را نمى پسندید و  برایش سنگین و دشوار بود.

     روزى حضرت رضا (علیه السلام ) نزد ماءمون آمد و دید  او  وضو  مى گیرد  ولى غلامش آب به دست او مى ریزد و او را در وضو گرفتن کمک مى کند.

امام رضا (علیه السلام ) به او فرمود:((در پرستش خدا کسى را شریک قرار مده    

مـاءمـون آن غلام  را  رد  کرد  و  خودش آب  ریخت و  وضو گرفت ،  ولى این  سخن حضرت رضا (عـلیـه السلام ) موجب شد که خشم و کینه ماءمون به آن حضرت زیاد شود (چرا که ماءمون یـک عـنـصر متکبّر و خودخواه بود و اینگونه  گفتار  به  دماغش برمى خورد) این از یک سو و از  سـوى  دیـگـر، هـرگـاه مـاءمـون در حـضـور  حـضـرت رضـا (عـلیـه السـلام ) از  فـضـل بـن سـهـل  و  حـسن بن سهل  سخن  به   میان مى آورد، امام رضا (علیه السـلام ) بـدیـهـاى آن دو را بـه مـاءمـون گـوشزد مى کرد

و ماءمون را از گوش دادن به پیشنهادهاى فضل و حسن ، نهى مى نمود.

     فـضـل بن سهل و حسن بن سهل ، موضعگیرى حضرت رضا (علیه السلام ) را فهمیدند، از  آن  پـس مـکـرّر به گوش  ماءمون مى خواندند و  او را بر  ضدّ امام  رضا (علیه السلام )  مى شـورانـدنـد، مـثـلاً تـوجّه  همگانى مردم را به امام رضا  (علیه السلام ) به عنوان یک خطر جدّى براى براندازى حکومت ماءمون  قلمداد  مى کردند و ماءمون (خودخواه ) را وامى داشتند که از حضرت رضا (علیه السلام) فاصله بگیرد

و کار به جایى رسید که آن دو (سالوس خـائن ) راءى مـاءمـون را نـسبت به حضرت

رضا  (علیه السلام )  دگرگون  ساختند و  او را  آنچنان  کردند که تصمیم به  کشتن حضرت  رضا  (علیه السلام )  گرفت  تا  روزى  امام رضا (علیه السلام )  با  ماءمون غذایى خوردند، امام رضا (علیه السلام ) از آن غذا بیمار شد و ماءمون نیز خود را به بیمارى زد.

 

جریان شهادت حضرت رضا (علیه السلام ) از زبان عبداللّه بن بشیر

 

     ((عـبـداللّه بـن بـشـیـر)) (یـکـى  از غلامان  ماءمون )  مى گوید:  ماءمون   به  من دستور داد که نـاخـنهاى خود را بلند کنم و این کار را براى خودم عادى نمایم و آن را به هیچ کس نگویم مـن ایـن کـار را انـجـام دادم  سـپس  ماءمون مرا  طلبید، چیزى شبیه تمرهندى به من داد و به من گـفـت  ایـن  را بـا دسـتـهـایـت  خـمـیـر کـن و بـه هـمـه دسـتـت بمال و من چنین کردم و  سپس  ماءمون  رفت ،  پرسید

مرا  ترک  کرد  و  به عیادت  حضرت  رضا  (علیه السلام) ) )  حالت چطور  است ؟

امام رضا (علیه السلام ) فرمود:((امید سلامتى دارم))  

مـاءمـون گـفـت : مـن هـم بـحـمـداللّه امـروز حـالم خـوب شـده است ، آیا هیچیک از پرستاران و خدمتکاران امروز نزد شما آمده اند؟

امـام رضـا (علیه السلام ) فرمود :((نه ، نیامده اند)) . ماءمون خشمگین شد و  بر سر غلامان فریاد زد که چرا به خدمتگزارى از آن حضرت نپرداخته اید.

     عـبداللّه بن بشیر در ادامه سخن مى گوید: سپس ماءمون به من دستور داد و گفت : براى ما انار بیاور، چند انار آوردم ، گفت هم اکنون با دست خود (که به زهر تمر هندى آلوده بود) آب این انارها را با فشار دست بگیر، من چنین کردم ، ماءمون آن آب انار آنچنانى را با دست خـود  بـه  حـضـرت رضـا  (عـلیـه السـلام )  (کـه  در بـسـتـر بـیـمـارى در حـال بـهـبـودى بـود) خـورانـیـد و همان موجب مسمومیّت امام رضا (علیه السلام ) شده و  سبب  شـهـادت آن حضرت گردید، او پس از خوردن  آن

آب انار دو روز بیشتر زنده نماند و سپس از دنیا رفت.

 

 

 

 

 

 

جریان شهادت از زبان اباصلت و محمّد بن جهم

 

      (( اباصلت هروی )) مـى گـویـد: وقتى که ماءمون نزد امام رضا (علیه السلام)  بیرون رفـت ، مـن بـه حـضـور آن حـضرت رسیدم ، به من  فرمود:((یا اَباصَلْتِ!  قَدْ فَعَلُوها؛ اى ابـاصـلت ! آنـهـا کار خود را (یعنى مسموم کردن) انجام دادند))، و  در این هنگام زبان آن حضرت به ذکر توحید و شکر و حمد خدا، گویا بود.

      ((محمّد بن جهم ))  مى گوید:  حضرت رضا (علیه السلام ) انگور  را   دوست داشت ، مقدارى از انـگـور را آمـاده  کـردنـد و چند  روز در جاى  حبه  هاى   انگور، سوزنهاى زهرآلود، وارد کردند  وقـتـى کـه  دانـه  هـاى انـگـور  زهـرآگین  شد،  آن سوزنها را بیرون آوردند و  همان دانه هاى انگور را نزد آن حضرت گذاردند، آن بزرگوار که در بستر بیمارى بود،  آن انگورها  را خورد  و  سپس به شهادت رسید و  گـویـنـد

مـسـمـوم نـمـودن آن حـضـرت بـسـیـار زیـرکـانـه و دقـیـق (بـا کمال پنهانکارى بود تا

کسى نفهمد) انجام گرفت.

 

ریاکارى ماءمون بعد از شهادت حضرت رضا (ع)

 

      پـس از شـهـادت حضرت رضا (علیه السلام ) ماءمون یک شبانه روز خبر آن را پوشاند و فـاش نـکـرد،  سـپـس  ((مـحمّد بن  جعفر)) (عموى حضرت رضا  (علیه السلام ) ) و جماعتى از دودمـان  ابـوطـالب  (عـلیـه السلام )  را  که  در  خراسان بودند، طلبید و خبر وفات حضرت رضـا (عـلیـه السلام )را به آنان داد و خودش گریه کرد و بسیار بیتابى نمود و اندوه  شـدیـد  خـود را ابـراز کـرد و  سـپـس  جـنازه  آن حضرت را به طور صحیح و سالم به آنان نشان داد، آنگاه به آن جنازه رو کرد و گفت:

((بـرادرم ! بـراى مـن طـاقـت فـرسـاسـت کـه تـو را در ایـن حال بنگرم ، من امید آن را داشتم که قبل از تو بمیرم ، ولى خواست خدا این بود.))

      سـپـس دسـتـور داد جـسـد آن حـضـرت را  غـسـل  دادنـد و  کـفـن و  حـنـوط نـمـودنـد و بـه دنـبـال جنازه آن حضرت راه افتاد و جنازه را تا  همانجا  که هم  اکنون محلّ قبر شریف حضرت رضـا (عـلیـه السـلام ) اسـت مـشـایـعـت کـرد و هـمـانـجـا

 

آن را بـه خـاک سـپـرد. آن محل ، خانه ((حمید بن  قحطبه )) (یکى از  رجال  دربار هارون ) بود که در قریه اى به نام  ((سـنـابـاد)) نـزدیـک  ((نـوقـان )) در  سـرزمین ((طوس )) قرار داشت ، و قبر هارون الرّشید (پنجمین خلیفه عبّاسى ) در آنجا بود. مرقد مطهّر حضرت رضا (علیه السلام ) را در جانب قبله قبر هارون ، قرار دادند.

 

فرزندان حضرت رضا (ع)

 

     حـضـرت رضـا (علیه السلام ) درگذشت ، ولى فرزندى براى او  سراغ  نداریم ، جز یک پسر که همان امام بعد از اوست ؛ یعنى ((ابوجعفر محمد بن على  (علیه السلام ) ))  (امام نهم ) کـه هـنـگـام وفـات حـضـرت رضـا (عـلیـه السـلام ) هـفـت سال و چند ماه داشت.